ساحل سبز



دوراهی بین انتخاب خواسته های شخصی یا انتظارات دیگران سختترین تصمیم زندگی منه! 

حالا دری به زندگی ام باز شده است که خواسته من نبوده، برای فرار از موقعیت و س این راه را خودم ایجاد کردم بدون اینکه تلاشی کنم این راه ختم به اهواز میشود و چمران ،راه دیگر که همه ی تلاشم را درحدی که میشد انجام دادم و دری باز نشد آن  هم اهواز بود و جندی شاپور و محقق شدن آرزویم و هدفم ! امامن راه گشوده را انتخاب کردم چون دیگر خسته شده ام، از روحیه م دور شده از صفر شروع کردن و تلاش و تلاش برای یک کنکور دیگر ، این را از سفید شدن موهایم و بالاتر رفتن نمره چشم هایم هم میشه فهمید ولی همین ها نیست ،من روحیه و جسارت سابق را ندارم شاید یکجور معنی اش خودباختگی باشد ولی هرچه که هست دیگر هدف و رویایم از چشمم افتاده !من ثبتنام کرده ام ولی همه من را با آن هدف میخواهند ثبتنام کرده ام مشغول بستن ساکم بودم تا به خابگاه بروم کارت تغذیه ام را نگاهی می اندازم و داخل کیف پولم جا میدهم ،ولی باید خلاف این رفتار کنم ، چون آینده ای تضمین شده ندارد، چون از اول هم " تو که این را نمیخواستی " میخواستی؟ 

نه یعنی دیگر هیچ چیز را نمیدانم ، نمیدانم کجای این زندگی ام ،برگه انصراف را چند روز بعد از ثبتنام پر کردم، یک هفته نشده، چرا؟ !

و من به چرایش و هزار جوابی که در مغزم سرازیر میشود دوباره فکر میکنم ، میگویم دلیلش بیماریست ، ولی خودم میدانم این بی اهمیت ترین دلیل است ،میخواهد سوال بپرسد گوشیم را برمیدارم تماسی با دوستم میگیرم فقط میخواهم این گفتگو را تمام کنم .

متوجه میشود و به رویم نمی آورد . کارهایم تمام میشود ساعتها در ایستگاه قطار می نشیم .مغزم پر از حرف وفکر است ولی هیچکدام به هیچ جا نمیرسد همه حرف ها هستند، تکرار میشوند ،ولی نتیجه ای گرفته نمیشود، خودم هم گیج شده ام درست یا غلط را نمیدانم !

- دوسال محروم میشوی ازکنکور ! میگویم میدانم ، میدانم ولی هیچ فکر نکرده ام که باید با زندگی ام چه کنم ، 

- اشکال ندارد تو که از اول هم درس نخوانده بودی هدفت همان کنکور علوم پزشکی بود ناراحت نباش از آنکه محروم نمیشوی!  و من حالم از همه ی کنکور و امتحان ها بهم میخورد و هیچ چیز را نمیدانم جز این که خسته ام خیلی بیشتر از آنکه دیگران میبینند! 

و با خود میگویم 

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ / هفت رنگش میشود هفتاد رنگ!


تو یک هفته، این سومین مصاحبه شغلی بود که میرفتم ، خانمی که بغل دستم نشسته بود و مثل من منتظر بود تا اسمش را صدا بزنند حین حرف زدن با من و خانم دیگر که روی صندلی بغل دستش نشسته بود ، با گوشی بازی میکرد .  گفت چی خوندی؟ بهش گفتم . گفت بنظرم رشته ای که کلاسش بیرون هست ارزش چهارسال درس خوندن نداره ، کاری به منطقش ندارم ،ولی اول فکر کردم دارد به دیوار این حرف را میگوید بعد از چند دقیقه فهمیدم باید جا بخورم [در اصطلاح] :|

تعداد زیاد بود چند نفر رو باهم صدا زدن که توضیحات لازم درمورد کار و شرایط رو مجبور نباشن برا هرکدام تک تک تکرار کنند و بعد یکی یکی میپرسیدن که شرایط لازم رو داریم یانه ، نوبت من شد با لبخند گفت شما که خودت تو رزومه ت همه چیز رو نوشتی و بازم مثل دو مصاحبه قبل تکرار کرد اینجا دنبال کار نگردید  برید جایی که کارخونه هاش هست خواستم توضیحات بیشتری بدم ولی همان خانم گفت که معلوم نیست چرا اینجا میاد به هیچ چیز قانع نمیشن میخوان همه  چیز را داشته باشن.

رزومه م رو گرفتم و برگشتم خونه ،

در راه فکر کردم باورم نمیشد این حرفها را، مگر کسی هم میتواند رزق کسی دیگر را بگیرد ؟

این حرفها به کنار اصلا خوب شد نگفتم من کار را برای دوماه تابستان میخواستم فقط ، این همه پرخاش از چه بود؟  

.

ساعت ۶ عصر بودپیامک آمد که جز اسامی سه برابر ظرفیت دانشگاه شاهد پذیرفته شده اید برای اطلاع از  روز مصاحبه به سایت مراجه کنید ، تاریخ مصاحبه برای همان روز ساعت ۴ عصر بود ، اگر که طیر الارض هم میکردم  و دردانشگاه اعلام حضور میکردم قطعا بازهم نمیتوانستم زمان را دوساعت به عقب بکشانم تا در فرآیند مصاحبه شرکت کنم ! چرا بازی میکنید با من ؟  

چهارمین مصاحبه را چرا از من میگیرید؟


" شبهای روشن " رو که خوندم لذت بردم .تصمیم گرفتم کتابهای بیشتری از داستایوسکی بخونم ، ولی فرصت نشد ،این موضوع تقریبا برای یکسال قبل بود .دیشب اتفاقی حین مرتب کردن وسایل از تو انبار چشمم به کتابی افتاد که حسابی کثیف بود و باید میرفت پیش باقی دورریختنی ها ولی اسم داستایوسکی رو که دیدم روش نوشته کنار گذاشتم تا بخونمش. کتاب کوچیک و کم حجمی بود ؛ " رویای مرد مضحک " با خودم گفتم اسم جالبی داره شروع کردم به خوندن بنظرم از مضحک هم بدتر بود :( 

نویسنده های روس و ادبیات روسیه را همیشه دوست داشتم، ولی انتظارم نداشتم تا این حد خام نوشته شده باشه ، البته شاید اشکال از نوع ترجمه " وحید مواجی " بود ، موقع خوندن حس میکردم قصه رو برای یه فرد ده - دوازه ساله ترجمه کرده   . .

بهرحال فکرمیکنم همون گوشه انباری م زیاد بود براش :(



رفته بودم فوتبال پسرها را نگاه کنم . هیچکدام از دوستهایم با من فوتبال بازی نمیکردند پسرها هم مرا به بازی راه نمیدادن  ،من هم همیشه ناچار بودم  فوتبالشان را با فاصله بنشینم به تماشا .

توی کوچه بغل کوچه مان بازی بود رفتم زیر سایه درختی که جلوی خانه ای کاشته بودن نشستم و استتار کردم ، بازی شروع شد پسرها همسن خودم نبودند این بار تقریبا شونزده  ساله بودند  یا شاید هم بیشتر من هم بیشتر از شش سال سن نداشتم ، دعوایشان شد وسط بازی خواستم فرار کنم ولی جایم امن بود دعوا که تمام شد شروع کردن به بازی همان پسری که دعوا را شروع کرده بود یک گل به تیم حریف زد طرفدارشان بودم ولی چون از او ترسیده بودم خوشحال نشدم بازی دوباره از سر گرفته شد من پشت دروازه تیم حریف ایستاده بودم باز همان پسر شوت زد اما گل نشد توپ از کنار دروازه عبور کرد و به سمت من آمد و نزدیک پایم کنار شاخه و بوته های درخت متوقف شد توپ را برداشتم دروازه بان تیم حریف میامد که توپ را بگیرد نمیدانم چه بود  و چه شد  که توپ را دست هایم دیدم و داشتم فرار می کردم ،با سرعت ازکنارش گذشتم تا به همان پسری که توپ را شوت کرده بود رسیدم ایستاد جلویم  ، من هم ایستادم من آمده بودم توپش را بدهم و به دروازه بان حریف ندهم ، ولی به او هم ندادم گفت بده ،ندادم !توپ را محکم در بغلم گرفته بودم همه عصبانی شده بودند ولی من بیشتر ازشان میترسیدم دروازه بان تیم حریف آمد و بقیه را که عصبانی نگاهم میکردند  و بلند بلند صحبت میکردند کنار زد و گفت توپ را به من میدهی من هم توپ را دادم به او و فرار کردم

از آن روز به بعد از آن تیم که از چند کوچه دیگر به کوچه بغل ما میامدند میترسیدم و دیگر نمیرفتم بازیشان را نگاه کنم.

.


دوم راهنمایی که رسیدم معلم تاریخ و جغرافیا یمان از اواسط سال مرخصی زایمان گرفت ، بعد از چند هفته معلمی جدید آمد تا درس تاریخ وجغرافیا را یادمان بدهد اسمش را نمیدانستم ولی یکروز که آمد اسم ها را از روی لیست خواند به اسم من که رسید گفت هنوز هم فوتبال را از زیر درخت نگاه میکنی و خندید

 او همان پسر دروازه بان بود که هم جغرافیا را یادم آورد وهم تاریخ را



تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید و فروش عمده موزر لوازم مبل سینا پلی آلومینیوم کلراید مقالات اپلیکیشن mttyazd کامپیوتر خیلی دوس داشتنیه معرفی بهترین برندهای لوازم آرایشی و بهداشتی شوق آموزش XiliGame | زیلی گیم | گیم سرور | Gameserver whosoever puts his trust in Allâh then Allâh will suffice him